نگاهی به «رودخانه‌ی ویند»

رودخانه ویند

جغرافیای هلاکت و حسرت

رودخانه‌ی ویند یادآور یکی از بهترین جنایی‌های تاریخ سینماست: فارگو. داستان در ایالتی پوشیده از برف و یخ می‌گذرد و مأموریت تحقیق درباره‌ی قتلی که رخ داده برعهده‌ی یک زن است. وقتی جین بنر (الیزابت اولسن) وارد داستان می‌شود احتمالاً بسیاری از تماشاگرانِ پیگیرِ سینما تصور می‌کنند که قهرمانِ رودخانه‌ی ویند هم قرار است — مثل شمار زیادی از فیلم‌های سالیان اخیر — زنی باشد در جامعه‌ای تحت سیطرۀ مردانِ بی‌کفایت.

این پیش‌فرض در همان اولین صحنه‌ی حضورِ جین شکل می‌گیرد. وقتی جین می‌رود داخل خانه‌ی مقتول تا لباس گرم بپوشد، رئیس با طعنه از کُری می‌پرسد: «دیدی چی برامون فرستادن؟» ابتدا حدس می‌زنیم که رئیس در اشتباه است و جین با پیش‌رویِ روایت خودش را اثبات می‌کند. اما فیلم که جلوتر می‌رود درستیِ سخنِ کنایه‌آمیزِ رئیس برای‌مان روشن می‌شود. در واقع جین جز دو جا، در هیچ یک از موقعیت‌ها حضور فعال و مؤثری ندارد. منفعل‌بودن و ناکارآمدیِ جین البته تعمدی‌ست و نقطه ضعف فیلم محسوب نمی‌شود.

اساساً زن‌ها حضور پررنگی در فیلم ندارند و همگی، منفعل‌اند و یا قربانی. امیلی مرگ مشکوکی داشته و ناتالی کشته شده و مادرش نیز، به مرز جنون رسیده است. وُلمایِ رنجیده همان ابتدا برای مصاحبه‌ی شغلی به شهر دیگری می‌رود. جین هم تأثیر چندانی در جلو بردن پرونده ندارد و در پایان زخمی می‌شود و راهی بیمارستان. یکی از درون‌مایه‌های فیلم در همین نکته نهفته است: در چنین جامعه‌ی خشونت‌زده‌ای، جایی برای زن‌ها نیست.

جین، سم را — البته با چشمانی آسیب‌دیده و یک‌جورهایی شانسی — به هلاکت می‌رساند و بعدتر، به نزاعِ درگرفته بین پلیس محلی و نیروهای حفاظتیِ شرکتِ حفاری خاتمه می‌دهد و اواخر فیلم هم یکی از مهاجمان را از پا درمی‌آورد؛ اما این کُری لمبرت است که پیش‌برنده‌ی اصلی روایت است. اوست که جسد ناتالی و مت را پیدا می‌کند، اولی را اتفاقی و دومی را با کمی جست‌وجو. کُری (برخلاف جین و رئیس) پیش از نزدیک‌شدن به خانه‌ی محقر و درهم‌ریخته‌ی سم و رفقایش، با زیرکی و به‌دقت دور و بر را می‌پاید و دو نفرشان را نقش بر زمین و دستگیر می‌کند.

نیز، در اواخر فیلم و سکانس تیراندازی جلوی کانکسِ مت، فیصله‌دهنده‌ی ماجراست. هرچند که پلیس نیست و در رسیدگی به جنایت اختیار قانونی ندارد اما برای شکار قاتل و مجازات‌اش شایسته‌تر از جین به نظر می‌رسد. کری خودش را در مرگ امیلی (دخترش) مقصر می‌داند. او به سرخپوستان تعلق خاطر دارد (همسر قبلی‌اش سرخپوست بوده است) و برای یافتن قاتل ناتالی تعهدی را در خود احساس می‌کند (به پدر ناتالی تلویحاً قول می‌دهد که قاتل را مجازات کند).

درگیر شدن با پروندۀ قتل باعث چرخشی هر چند مقطعی در زندگی او می‌شود: از کشتن حیوان‌های درنده‌خو دست برمی‌دارد و می‌رود سراغِ شکارِ انسان‌هایی وحشی‌تر از درنده‌خویان. این چرخش را می‌توان در صحنه‌ای که از کشتنِ شیرها منصرف می‌شود، فهمید. کری در سکانس درگیری جلوی کانکس، پیت را از فاصله‌ی دور هدف قرار می‌دهد، همان‌گونه که یکی از گرگ‌های ابتدای فیلم را.

وایومینگ جغرافیای هلاکت و حسرت است. مکملی ضروری‌ برای القای هرچه بهترِ خشونتِ جاری در فیلم و انجمادِ احساسیِ شخصیت‌ها: سرمای مرگ‌بار، حیوان‌های درنده‌خو، جسدهای غرقِ در خون و جایی که برای کُری و وُلما حسرت‌آور است و یادآورِ دخترشان.

این مطلب در سایت سینماسینما منتشر شده است.

موارد مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *